آسان نبود دفتر عمر باید بسته می شد اما چه ساده و چه غریبانه؛ دوباره به عکس دختر کوچولوش نیم نگاهی کرد و بوسیدش و بازم لای قرآن جیبیش گذاشتش؛ خودشو جمع و جور کرد و از بالای سنگهای صخره ها به دور دستها نگاه کرد؛ دشمن همه نیروشو گذاشته بود تا بتونه همه این قسمت رو هم بگیره و برای همین از هر دری که بود آمد؛ حالا همه بچه های گردان به شهادت رسیده بودن فقط ما هان بود که زخمی اینجا افتاده بود؛ اون هم کم کم خوابش برد توی خواب اون لحظه ای را که از مادرش خدا حافظی می کرد رو دید؛ و دست مادرش ؛که به اون کتاب مقدس و داد صدای گرمش میگفت ماهان عزیزم ؛ این روهم با خودت بردار عزیزم من تو رو به خدا می سپرم سعی کن زنده بمونی؛ حالا ماهان و هزارتا خواب اینجا مونده بود و زخمی که ازش خون می رفت اما بی اختیار صداش بالا رفث؛ نمی شد فهمید که چی شده یک مرتبه دید که از بالای سرش برق شدیدی زد و همه جا روشن شد؛ ماهان بی اختیار زمرمه کرد شما کی هستین ؟از لابلای نور یه دست بیرون آمد؛ و بعد یه صدا که می گفت من آب برات آوردم بخور؛ ماهان نگاه بی فروغش رو به آب انداخت دید بله توی کاسه دو نوع آب بودش یک طرف زلال بود و یکطرف رنگش به سفیدی میزد؛ یادش آمد که رنگ آب اگر تیره باشه خوردنش جایز نیست؛ علی اقا رحمه الله که روحانی پادگان بود براش همه این هارو توضیح داده بود ؛ و حتی از روز نامه مسلمانان واشینگتن هم این مطلب و هم خوانده بود و توی دانشگاه حسابی سر این موضوع با یهودی ها و مسیحی ها بحث و گفتگو کرده بود؛ با صدای ضعیف گفت برادر من این آب را نمی خواهم؛ اون آقا با صدای مهربونش گفت این از رنگ آب نیست از اون جایی است که آب رو برات آوردم و باز به اون تعارف کرد؛ صدا بر گشت و گفت خیلی ها منتظر این آب هستن من باید به اونا هم آب برسونم دارن جون می دن؛ ما هان دست و زد کنار و گفت باشه قبول من منتظر می شم برو به اونا برسون؛ من آب نمی خواهم ؛ که یه مرتبه شنید صدای گریه ای به آسمون بلند شد و خطاب به اون گفت :حسین جان؛ تو هم یار برادرم هستی می خوای با لب تشنه ایشون را ملاقات کنی؟ که ماهان از تعحب به خودش لرزید و گفت اینجا هیچکس نمی دونه من اسمم حسین شده شما از کجا اینو می دونین؟ که اون صدا بهش دوباره سلام داد و گفت: من تورو خوب می شناسم ؛ آمدم به تو سر بزنم تا با تو هم مثل برادرم رفتار کنم سرتو بزارم توی بغلم تا تنها نباشی ؛ ماهان گفت من تا حالا شما رو ندیدم ولی یه جوری مثل اینکه با شما سالهاست آشنا هستم از گوشه چشم ماهان اشک سرازیر شد و سرشو گذاشت توی بغل آقا ؛ و راحت خوابید اما اون آقا یک مرتبه سرشو بلند کرد و گفت حسین جان بلند شو که مادرت به برادرم سفارش کرده ؛ که تورو به دستش برسونیم ما باید تورو به مادرت برسونیم و مرا معذوربدار ؛ ماهان یا بهتر بگم حسین آقا گفت این برادر شما کی هست ؟ که اون صدا با احترام گفت برادرم عیسی نام دارد؛ یک مرتبه حسین با صدای غم آلود آقا سید رضا مسئول یگان تخریب تیپ از خواب بیدار شد؛ و حالا می فهمید که اون با چه کسی ملاقات کرده و دوباره که بیدار شد روی تخت بیمارستان بود و........ کلمات کلیدی : |
امروز : شنبه 103 آبان 26 ، 11:25 صبح
آبی از دستان یار تشنه لب